یادداشت های یک پسر



اون اوایل که تلگرام رو نصب کرده بودم،

بعد چت کردن به طرف میگفتم با اجازه چت ها رو پاک میکنم:|

تا بالاخره یکی توجیهم کرد که اون پیاما فقط برا خودت پاک میشن چرا از من اجازه میگیری؟ D:

بعد از چندسال الان این امکان به تلگرام اضافه شد

از همین تریبون میخوام اعلام کنم که جناب پاول دورف من حق ایده ـم رو میخوامcool

پ.ن: انصافا امکان مزخرفیه:|


دیدید هر کسی هر شغلی که داره میگه کار ما بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیاست؟!

الان یه چیز دیگه باب شده هرکی هر درد و مرضی میگریره اصرار داره بگه دردی که من دارم بعد زنده زنده سوختن بدترین درد دنیاست و مینویسه:

جالبه بدونید (مثلا:دندون درد، سردرد ،زایمان طبیعیو.) دومین پدیده دردناکی است که انسان می تواند تجربه کند ، زنده زنده سوختن در آتش در رده اول قرار دارد !

فقط تو کف اون عزیزی هستم که زده بود درد خماری دومین پدیده دردناکی است که انسان میتواند تجربه کند!! D:

 

پ.ن:البته بنظر من با توجه به شرایط موجود ، "ﺯندگی کردﻥ در ﺍیران" ﺩر رتبه ﺍول قراﺭ داﺭه :))

 


منده که هیچ حسی به چارشنبه سوری امسال نداشتم ولی بردنم جشنواره ای که به مناسبت چارشنبه سوری و روز پدر برگزار شده بود

مجریه یه پیرمرد رو آورد بالا یه جایی از گفت و گو ازش پرسید:

حاج آغا شما که هفتاد و اندی از عمرتون میگذره بگید مملکت و امکانات و . زمان قبل انقلاب بهتر بود یا الان

حاج آقا هم نه گذاشت نه برداشت گفت اون زمان!laugh

سالن رفت رو هواlaugh

آخرشم با موضوع امنیت قضیه رو جمع و جور کرد 

 

+هوا بس ناجوانمردانه سرد است!

 


یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی

 

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

 

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش


قرار بود تا هشتم فروردین یازدهم رو تموم کنم

نهم،یه روز دیرتر آزمون غیر حضوری رو بدم و برم سراغ دهم

امروز 14 فروردینه و کلی درس باقی مونده از یازدهم رو با دهم یکی کردم

و شروع کردم به خوندن دهم:|

یه معجزه نیازه که من بتونم تا آخر فروردین پایه رو تموم کنم.

لعنت به این گشادی


پیشنهاد میکنم اگه یادداشت 14 فروردینم رو نخوندید یه سری به این پست (کـلـیـک) بزنید و بیاید(:


(آزمون جامع دهم)


پ.ن1:اکثر درسا رو اصلا نتونستم بخونم و بعضیارم فقط یکی دو درس خوندم و بعد ول کردم

پ.ن2:بیشتر وقتم رو صرف اقتصاد کردم که فقط تونستم نصفشو بخونم اینم درصدشه:|

پ.ن3: ولی بابت عربی و زبان خوشحالم چون جزو درسایی بودن که اصلا نخونده بودم(:



قبلا یبار هم گفته ام که من اینجا رو سال 96 ساختم
ولی بنظرم تولد واقعی یک وب زمانیه که تصمیم به نوشتن می گیری 
و براش سرآغاز می نویسی، با وسواس دنبال قالب مناسبی میگردی و .
من تصمیم گرفتم وبم هم مثل خودم خردادی باشه
پس تولد یک سالگیت مبارک وبلاگ عزیز من!

پ.ن1: روزی که شروع به نوشتن در اینجا کردم فکرش رو هم نمی کردم تعداد نوشته هام بیشتر از انگشتای دست بشند ولی بعد یک سال این صد و ششمین پستیه که منتشر میکنم
(البته از این صد و شش تا شما فقط هشتاد و سه تاش رو میتونید ببینید!)

پ.ن2: بیان رو واقعا دوست دارم و فضاش کاملا متفاوت از تمام سرویس هاییه که باهاشون کار کردم
کلا وبلاگ نویسی دنیای جالبیست با نوشته هات قضاوت میشی نه با عکسات (:


شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش


#حافظ




قسم به زندگی که مرده 

قسم به مرگ اون شهید

قسم به قصـــه ی دلو 

کـــه آخـــــرش ســـر نرسیــــــد

قسم به مهر مادری 

قســــم به یار و یاوری

قسم به اون خدایی که 

بین ما کرده داوری

قسم به همه وجود 

قسم به سجده و سجود

قسم به لحظه ی وداع 

قسم به مرگ این صدا

قسم به بغض سینه ها 

قسم به خیسی نگاه

قسم به اون حقیقتی 

که گمشده توی صدا

به اون طلوع بی نشون 

به اون همه خط و نشون

قسم به اون حقیقتی 

که معلومه با رنگ خون




سوم راهنمایی بودم. امتحاناتِ نوبتِ اول شروع شده بود و من به مادر قول داده بودم معدلم ۲۰ بشه. رقابت توی مدرسه‌ی ما بر سرِ صدمِ نمره بود. (مدرسه‌ی الکی مثلاً تیزهوشان) کارِ راحتی نبود اما از اونجایی که لبخندِ مادر ارزشِ تحملِ هر فشاری رو داره بکوب می‌خوندم.


 جهت مشاهده ادامه و منبع اصلی این مطلب کلیک کنید


امروز Amelie رو دیدم و رفت میان فیلم های مورد علاقه من!

فیلم درباره زندگی دختری درونگرا و صاحب چشمان خندان و زیباست که رسالتش خوشحال کردن دیگران است! فیلمی سرشار از مهربانی و عشق که نینو و امیلی این عشق لطیف، دلپذیر و ملایم رو بدون این که چندان سخن گفته باشند به اشتراک گذاشته اند.

بی شک یکی از زیباترین موسیقی متن ها، موسیقی متن این فیلم هستش. فیلمی که حال خوب، تعجب و لبخند برای شما به ارمغان می آوره. 

پاریس کاملا رؤیایی به نظر می رسه و باعث می شه آرزو داشته باشید که کاش در پاریس، در مونت مارتر، با زبان فرانسه به عنوان زبان مادری متولد شده بودید!

این فیلم باعث میشه که شما بخواید کار های قشنگی با زندگی خودتون و دیگران بکنید، باعث میشه که شجاع باشید اگرچه خودتون رو ترسوترین آدم برای زندگی در این سیاره بدونید!

من واقعا این فیلم رو به همه توصیه می کنم چون که می تونم تضمین کنم: "ناامید نمی شید!"


این پست در مورد روز های اول دانشگاهه که اون موقع نادانی کردم و ننوشتم ولی حالا میخوام تا از حافظم پاک نشدن ثبتشون کنم.


۴ مهر ۹۸:

رفتم برای ثبت نام.برای اولین بار دانشگاهمون رو دیدم. تو نگاه اول بزرگ به نظر می رسید. چند نفر داشتند جلوی در دانشگاه عکس میگرفتند.(بی خبر از سرنوشت شومی که در انتظارشون بود:دی) همه چیز خیلی خوب و سریع پیش رفت.(از بس که برای آماده کردن مدارک وسواس به خرج داده بودم) اولین سوتی دانشگاهم رو هم تو همین روز دادم؛ مسئولی که دم در محل ثبت نام ایستاده بود و فرم پخش می کرد رو با دانشجو هایی که برا ثبت نام اومده بودند اشتباه گرفتم و با بی محلی تمام از کنارش رد شدم و رفتم داخل!


۵ مهر ۹۸:

همه چیز رو آماده کرده بودم. مادر بزرگ و پدربزرگ مادریم برای بدرقه کردنم به خونمون اومده بودند. اول رفتیم سر خاک پدربزرگ پدریم و بعد راهی جاده شدیم. 

بالاخره خوابگاهم رو دیدم. پدر و مادرم هم باهام به داخل اتاق اومده بودند.(بعد ها به خاطر این قضیه مسخره شدم) یک اتاق ده نفره(بعد ها شد دوازده نفره) که فقط سه نفرشون اومده بودند. وسایلم رو که گذاشتم اومدیم بیرون، پدر و مادرم رو راهی کردم و برگشتم به خوابگاه. وقت شام شده بود. با یکی از اون سه نفر(که بعدا ازش متنفر شدم!) رفتیم به سلف و شام خوردیم.

کم کم اتاق داشت تکمیل می شد. از ظاهر که قضاوت میکردم به اکثر بچه ها بدبین بودم! در صورتی که حتی اسم همدیگه رو هم نمیدونستیم! سریال جذااااب ستایش ۳ شد اولین چیزی که باهم دیدیم! بعدش چند نفری رفتیم بیرون و محوطه دانشگاه رو چرخ زدیم!

ساعت یازده و نیم خاموشی زده شد. من که عادت کرده بودم دیر وقت بخوابم یک قسمت از "صد نفر" رو دیدم(تو همه خاطراتم هست این سریال لامصب:دی)

اون شب اصلا خوابم نبرد!


۶ مهر ۹۸ یا به عبارتی ۹۸.۷.۶ :

کلاس ها دیگه رسما شروع شده بودند و استادایی رو زیارت میکردیم که یکی پس از دیگری هندونه دانشجو شدنمون رو زیر بغلمون میدادند!بعضی ها هم همکار صدامون میکردند که نیشمون تا بناگوش باز میشد! یخ ترم بالایی های اتاقمون هم کم کم داشت باز می شد و هی دستمون مینداختند! سرم به کلاس ها گرم بود تا اینکه تموم شدند. همین که کلاس ها تموم شدند دلتنگی از یک طرف و فکر و خیال اوضاع داغون دانشگاه و خوابگاه (و تفاوتشون از زمین تا آسمون با اون چیزی که تصور می کردم) از طرف دیگه یقم رو گرفتند و باعث شدند از دانشگاه بزنم بیرون. نمیدونم چرا اما گریه کردم.! همین شد که اومدم و تو وبلاگم نوشتم:" اولین روز دانشگاه افتضاح بود!"

حالا که فکرش رو میکنم میبینم که زیاد هم روزهای افتضاحی نبودند! (:



این روزها خودم رو اینطوری سرگرم میکنم:


 به عبارتی بخش عمده ای از روزهام به این صورت میگذره:
  • ورزش: من؟ ورزش؟! از برکات کروناست بخدا:دی
  • سریال وست ورلد: عالیه واقعا! فیلم و سریالهایی رو که مغز آدم رو به چالش میکشند به شدت دوست دارم!
  • موزیک: موسیقی بخش جدایی ناپذیر از روزهای منه(:

+شروع کننده چالش: حریر بانو



قرنطینه کم کم دارد باعث می شود بروم سراغ کارهایی که تا به حال انجام نداده ام!
قرار بود تکلیفی که استاد واحد هنر برایمان داده است را بر عهده یکی از هم اتاقی هایم بگذارم و او برایم خطاطی بکند. اما بیکاری این روزها باعث شد که با کمک یوتیوب جان، خودم دست به کار شده و این بشود نتیجه کارم:


سال 98 دارد از نفس می افتد پس از آنکه بسیاری را از نفس انداخت. سالی که اگر کتاب بود نه در تخیل ژول ورن می گنجید و نه در مخیله جرج ارول. سالی که اگر نقاشی بود اکسپرسیونیسم بود و اگر فیلم بود تم آخرامانی در ژانر وحشت داشت. سالی که بیمش از امیدش و خوفش از رجاءش بیشتر بود.



هر دم دردی از پیِ دردی ای سال / با این تن ناتوان چه کردی ای سال / رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت / صد سالِ سیاه برنگردی ای سال!

+قیصر امین پور



امیدوارم روزگار بهتری در سال جدید داشته باشیم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ساخت و ساز اطلاعات تخصصي در مورد انواع سينک ظرفشويي فانوس رایانه Emilie دل نوشته های من درمان در منزل ویزیت پزشک افغانستان سرزمین کبود اطلاعات پزشکی پایان نامه های ارشد